(برگزیده ی مجله ی پارسی بلاگ)
به طرف حیاط رفت تا توپ زیبا و چهل تیکه را بردارد و در حیاط توپ بازی کند. او حواسش نبود و توپ را با قدرت هر چه تمام تر شوت کرد و توپ به خانه ی همسایه رفت. او دم در خانه ی همسایه رفت و زنگ زد. کسی جواب نمی داد. مردی از آن جا می گذشت به پسرک شیطون و سر به هوا گفت: این جا کسی زندگی نمی کند. آن ها چهار سال است که از این جا رفته اند.
پسرک به دیوار قدیمی پوسیده ای تکیه داد و به حیات بزرگ همسایه فکر می کرد. فکری به ذهنش آمد. او نردبان قدیمی و بزرگ را برداشت. آن را روی دیوار گذاشت و وارد حیات شد. حیاط بسیار بزرگی بود. درخت هایش خشکیده بودند. گلدان هایش شکسته بودند. پرنده ای را دید که روی درخت خشکیده ای لانه ساخته. توپ را برداشت و آن را به حیات خودشان پرت کرد. دلش به حال پرنده سوخت و با خودش گفت: بهتر است پرنده ی تنها را به خانه ببرم و او را روی درخت های سرسبز خودمان بگذارم.
او پرنده را برداشت و آن را روی درخت سرسبزی قرار داد و پرنده از تنهایی بیرون آمد.