(برگزیده ی مجله ی پارسی بلاگ)
پیر مرد و پیر زن فقیری بودند که در خانه ی کوچکی زندگی می کردند.
آن ها یک درخت گلابی داشتند که با فروختن میوه های آن خرج زندگی خود را در می آوردند.
مدتی بود که میوه های درخت کم می شد و آن ها از این مسأله ناراحت بودند.
مرد به زنش گفت: «حتما کسی می آید و میوه ها را می برد. باید بدانم چه کسی میوه ها را می برد».
او شب تا صبح بیدار ماند و نگهبانی داد تا ببیند چه کسی میوه ها را می برد.
یک دفعه دید دو کلاغ به درخت نزدیک می شوند. فهمید که آن ها گلابی ها را برمی دارند.
کلاغ ها را با کمک زنش با تور گرفت و از یکی از آنها پرسید: «چرا میوه ها را می برید»؟
کلاغ اولی گفت: «ما بچه های کوچکی داریم که گرسنه هستند و میوه های آبدار و خوشمزه ی شما را دوست دارند».
آن ها کلاغ ها را رها کردند.
پدر بچه کلاغ ها گفت: «مطمئن باشید که یک روز می آیم و این لطف شما را جبران می کنم».
مادر بچه کلاغ ها هم گفت: «من طلاهای درخشان و زیبایی دارم هر وقت خواستی میتوانی بیایی و از طلاهای من برداری».
کلاغ پدر، نشانی لانه ی خود را به آن ها داد. کنار تپه ی بزرگ ، بالای درخت کاج ...
صبح شد پیرمرد با خوشحالی با زنش سوار الاغ شدند و به سمت درخت کاج رفتند.
آن ها دیدند که جوجه های گرسنه ی کلاغ ها، مشغول خوردن گلابی هستند.
کلاغ، پیرمرد را دید و با چند طلای درخشان پایین آمد.
پیر مرد خواست طلاها را بگیرد، اما به یاد حرف حاج آقای مسجد افتاد.
حاج آقا گفته بود: «اگر برای کسی کار خیری انجام دادید، از او انتظار پاداش نداشته باشید تا خداوند به شما پاداش دنیایی و آخرتی بدهد».
پیرمرد به کلاغ گفت: «من طلاها را نمی خواهم. تو هم هر وقت خواستی از میوه های درخت من بردار و به جوجه هایت بده».
بعد پیر مرد و زنش به خانه برگشتند.
صبح پیرمرد با صدای در از خواب بیدار شد. به زنش گفت: «یعنی چه کسی می تواند باشد»؟!
در را باز کرد و مرد غریبه ای را دید.
مرد گفت: «ما یک مغاره راه اندازی کردیم و به دنبال مردی امانتدار میگردیم تا به ما کمک کند. مردم شما را به ما معرفی کردند. آیا حاضرید به ما کمک کنید؟ پول خوبی هم می دهیم».
پیرمرد با خوشحالی قبول کرد ...
به این ترتیب پیرمرد از فقر نجات یافت و وضعش رو به راه شد.